در اولین روز بهار سال 1341 در یک خانواده مذهبی به دنیا امد تا کلاس سوم راهنمایی در مدرسه فاطمه سیاح سابق درس می خواند و برای ادامه ی تحصیل در هنرستان صنعتی انزلی ثبت نام کرد .
او از همان کودکی علاقه زیادی به قران داشت و مرتبا قران می خواند و مسائل اسلامی را فرا می گرفت و به خاطر علاقه ی زیاد به کار و فعالیت ، در حین تحصیل به کار نجاری می پرداخت . در زمان قبل از انقلاب همچون برادران دیگر مسلمان چون معتقد به رهبری و انقلاب اسلامی بود به فعالیت سیاسی مذهبی می پرداخت . اما در ان موقع بیش از 15 سال نداشت و با وجود درس زیاد در توضیع ارزاق و مایحتاج عمومی فعالیت به سزایی داشت که در این رابطه از طرف افراد ضد انقلاب حرف های ناروای بسیاری می شنید اما خم به ابرو نمی اورد و جواب انها را با سکوت می داد .
این کارها بیشتر وقت او را اشغال کرده می کرد اما در عین حال در مجالس مذهبی حضور همیشگی داشت و با شهید رودکار ( که در واقعه انزلی به شهادت رسید ) در چندین جلسه مذهبی و قرائت قران شرکت داشت . شهید شریفی در خانواده خود از مومن ترین افراد بود و از موقعیت برتری برخوردار بود . اما سید محمد شریفی را ابتکارها اغنا نمی کرد و به خاطر علاقه زیادی که به سپاه داشت همکاری نزدیکی می کرد که پس از مدتی در تابستان سال 56 وارد بسیج سپاه پاسداران بندرانزلی شد و به خاطر نمونه بودن به عضویت سپاه پاسداران در امد . او علاقه شدیدی به دعای کمیل داشت وقتی او را در حال نماز خواندن می دیدند به تقوای او پی می بردند و سپاه هم به خاطر همین موضوع بعد از شهادت او دو شب جمعه متوالی در منزل ایشان مراسم دعای کمیل برگزار نمود .
اعمال و رفتار او باعث شد که او را مسئول زندان کنند و برای مدت دو ماه مسئول زندان شد و از عهده اش خوب بر امد . با زندانیان بسیار خوب رفتار می کرد و حتی در نیمه شب ها از رسیدن به وضع زندانیان دریغ نمی کرد ، این رفتار وی زندانیان را جذب کرده بود که وقتی خبر شهادتش را شنیدند همه متاثر شدند .
اما چون مدت ماموریت او در زندان تمام شده بود تقاضای استعفا نمود که موافقت نشد و او پا فشاری می کرد و می گفت که فرصت دعا و عبادت از او سلب شده است که به همین دلیل استعفای او پذیرفته شد .
بعد از مدتی او را که مرد جنگ و جهاد بود جهت اموزش عملیات جنگل به منطقه 3 چالوس اعزام کردند که در ان جا پس از یک دوره اموزش ابتدایی و کوتاه مدت با دیگر برادران پاسدار جهت یک سری عملیات پاکسازی به جنگلهای آمل اعزام شد و او که در گروه کین وارد عمل شده بود زودتر از دیگر برادران به وسیله تیری که از لابه لای درختان جنگل به سوی او شلیک شده بود به شهادت رسید 24 /8 /1360 و به ندای حق لبیک گفت .
اما منافقین به این اکتفا نکرده و جسد او را که بر جای مانده بود سوزانده و نابود کردند .
پی نوشت : عنوان مطلب از وصیت نامه شهید حسن طلوعی انتخاب شده ؛
جسم و تن ما بر باد رفتنیست :: این راه و رسم ماست که بر یاد ماندنیست .
چند روزه حالم گرفته است . واقعا دلم برای این احوالم می سوزه نمی دونم تا کی باید گرفته بمونه !
وقتی قراره ناراحت باشی دلیل زیاده براش اما ، یکی از عزیزترین دوستانم مدتی میشه که با من قهر کرده خب تا اینجاش معمولا تو هر رفاقتی پیش میاد ، ولی باور کنید خودمم نمی دونم چرا ؟ و تمام ناراحتیم از همینه ...
خیلی به کارهای اخیرم فکر کردم ولی اصلا نمی فهمم چه اشتباهی از من سر زده ؟!
تمام سعیم رو کردم تا بهم بگه از چی ناراحت شده ولی حاضر نشد حتی یک کلمه با من صحبت کنه .
اینا رو نوشتم که بگم نمی دونم چی کار کنم ، واقعا نمی دونم ...
پی نوشت : ببخشید که از غم و غصه و ناراحتی نوشتم .
پی نوشت : صبا تو این پست اخرش سوالاتی رو مطرح کرده که خیلی برام جالبه بدونم نتیجه ی این پستش و جوابی که به سوالاتش داده میشه چیه ؟ چون اینا سوال های منم هست ...
از وقتی حسین به دنیا امده بود انگار دیگر کسی به من توجهی نداشت .
من همیشه همه ی تلاشم را می کردم تا پیش او کم نیاورم ، حسابی درس خواندم و شاگرد اول شدم ...
ولی وقتی کوچه مان به نامش شد ، حسابی رویم کم شد .
دوست خوبم صبا پیشنهاد داده که خاطراتمون رو از ماه مهر و مدرسه و دوستان بنویسم . خاطره که زیاده ولی من از همون کلاس اولم میگم ؛
از اون جایی که من دختر یکی یک دونه خانواده بودم و هستم پدرم مدت ها قبل از شروع مدرسه برام کیف و کفش و روپوش خریده بود از یکی از دوستانش هم یه دوربین عکاسی گرفته بود که لحظه ی تاریخی ! مدرسه رفتن دخترش رو ثبت کنه .
صبح یکی از همین روزای تابستون در خواب ناز بودم که مادرم من رو بیدار کرد اونم کی ؟ ساعت هفت هشت صبح ! که پاشو عکس بگیر !
ماجرا از این قرار بود که دوست پدرم دوربینش رو نیاز داشت برای همین منم مجبور شدم تو تابستون مانتو شلوار مدرسه بپوشم کیف خالی رو بگیرم دستم برم جلوی در وایستم بای بای کنم !
حالا اون عکس ها رو که نگاه می کنیم کلی می خندیم مخصوصا با چشمهای پف کرده ی من و دمپایی پلاستیکی که یادم رفته بود عوضشون کنم !
با اینکه من اصلا مهد و امادگی نرفته بودم ولی نمی دونم چرا روز اول مدرسه هیچ نگرانی نداشتم حتی یادم میاد به مادرم اصرار می کردم که زودتر بره خونه تا من با بچه ها بازی کنم !
روز اول مدرسه وقتی دختر داییم رو دیدم خیلی دوست داشتم با هم تو یه کلاس باشیم ولی موقع کلاس بندی از هم جدا شدیم منم با کمال پررویی پاشدم رفتم کلاس دخترداییم و گفتم خانوم اجازه ! دختر داییمون تو این کلاسه منم می خوام این جا باشم بنده خدا معلم مونده بود هاج و واج گفت باشه برو بشین . منم با لبخند پیروزمندانه ای رفتم نشستم .
همین که زنگ تفریح اول شد من و رفیقم به خیال اینکه مدرسه تموم شده دوان دوان اومدیم خونه اخه رفیقم همسایمون هم بود مادرم که من رو دید با تعجب گفت : تو الان اینجا چی کار می کنی ؟
منم نفس نفس زنان گفتم مامان مدرسه تموم شد من و مهدیه زودتر از بچه های دیگه اومدیم خونه !
از خواهرها و برادرهای خوبم دست به قلم ، سلام ، فاطمه ، یامین ، خود نوشت ، شیدای بی نشون و خانم های خط شکن خط مقدم (چقدر خودمون رو تحویل می گیریم !) می خوام که از خاطرات مدرسشون بنویسن .
خدایا !
باز هم رمضان امد و سفره ات را گشوده ای، دعوتم می کنی که بیایم و مهمانت باشم . من اما خجالت می کشم سر سفره ات بنشینم مگر نه اینکه یک عمر است از این سفره نمک می خورم و نمکدان می شکنم ؟
پس چرا باز هم دعوتم می کنی ؟
راست گفت که :
کرم پیشه تو ، گنه پیشه من
تویی ان که بودی ، منم انکه هستم
صبح شده بود بیدار شدم که نماز صبح بخونم ، رفتم چادرنمازم رو بردارم دیدم نرجس خوابیده . همراه مادرش مهمونمون بودن . نرجس هنوز به سن تکلیف نرسیده بود و نماز خوندن بهش واجب نبود .
نمازم رو که خوندم چشمم به نرجس افتاد که بیدار شده بود یعنی مادرش بیدارش کرده بود برای نماز خوندن!
انتظار داشتم نق بزنه یا بد اخلاقی کنه ولی اروم بلند شدو رفت وضو گرفت .
می خواستم برم تو اتاقم ولی وقتی نرجس ایستاد به نماز خوندن ناخوداگاه محو صورت کوچیک خواب الودی شدم که زیر لب با خدا حرف می زد .
چقدر تو اون چادر سفید گلدار زیباتر شده بود .
خوش به حال خدا .
امیر کوچولو رو که دیدم همراه مادرش اومده بود به جشن میلاد امام زمان (عج) خیلی خوشحال شدم و کلی روحیه گرفتم . امیر پارسال تا نزدیکی های مرگ هم پیش رفته بود اما با نذر مادرش و کمک امام زمان (عج) دوباره به زندگی برگشت .
ولی امسال چیزی که خیلی ازارم میداد نبود فرشته دختر کوچکی بود که سال گذشته در بغلم ارام می نشست و با چشم های کنجکاوش به اطرافش نگاه می کرد فرشته یکسالی هست که مریض شده یعنی نمی تونه راه بره و حتی درست بشینه .
خانواده ی فرشته و خود دخترک که سه بهار بیشتر از عمرش نگذشته به جشن میلاد امام زمان (عج) نیومدند به خاطر نگاه ها و حرف های مردم .
خدا کنه سال دیگه فرشته رو ببینم که کنار امیر نشسته و بازی می کنه ...